کوتاه از زبان هرتا مولر از زندگی خود در رومانی
“شب از جوهر درست شده است”
مدت نسبتا کوتاهی به خودکشی فکر می کردم و حتا چند بار نیز خودم را برای این کار آماده کرده بودم. اما من خودم را نکشتم و تصمیم گرفتم که در آینده نیز دست به این کار نزنم. علت اینکه من ار خودکشی صرفنظر کردم تهدیدات پلیس مخفی ( رومانی ) بود که بارها به نوعی بگوش من رسانده بود که قصد دارد منرا به قتل برساند، منرا در رودخانه ای غرق کند یا در یک سانحه رانندگی کشته شوم.
اگر من خود را ار بین می بردم زحمت کار کثیف پلیس مخفی ( کشتن من ) را از دوششان برمی داشتم. خودکشی یعنی اینکه شخص هر وقت که خواست خود را بکشد. اما در یک کشوری که همه چیز تحت کنترل است شخص حتا این امکان را ندارد آزادانه دست بیک عملی ( خودکشی ) بزند. در واقع اگر من خود را می کشتم ماموریت یک پلیس مخفی که مامور کشتن من بود را انجام داده بودم. در اینصورت من قاتل خودم می شدم، چه من می خواستم یا نمی خواستم. من نمی خواستم به زندگی ادامه بدهم، اما خیلی مایل بودم که این کار ( خودکشی) خود بخود انحام می گرفت و من دیگر نبودم. اما دیگر این امکان وجود نداشت که هر وقت که فرد بخواهد به زندگی خود خاتمه بدهد. من نمی خواستم به زندگی خود خاتمه بدهم، اما این زندگی را هم نمی توانستم تحمل کنم. شاید بدین دلیل که من نمی توانستم آنطور می خواستم زندگی کنم، من آرامش نداشتم. من آن زمان چنین فکر می کردم: اگر این امکان وجود داشت که فرد می توانست آرزو کند که دیگر وحود نداشته باشد، در اینصورت من این کار را ( خودکشی ) می کردم. اما این کار را می بایست خودم می کردم…..
من در این کشور ( رومانی ) نمی توانستم زندگی کنم، تمام مدت به این طرف و آن طرف کشانده می شدم. آن ها ( پلیس مخفی) به حانه من می آمدند، وقتی که من در خانه نبودم. آن ها در خانه علامتی یا نشانی از خود نیز به جا می گذاشتند که ما اینجا بودیم. یک بار پوست روبای که من داشتم تکه تکه کردند و بار دیگر قاب عکسی را از دیوار بر داشتند و آن را روی تخت قرار داند. یکبار یک تصادف غریبی با دوچرخه برایم اتفاق افتاد. بعد از این تصادف به من گفتند که این گونه تصادفات زیاد رخ می دهند. در موقع بازجویی مرتب مورد تهدید قرار می گرفتم. من تحمل اینگونه برخوردها را دیگر نداشتم و نمی توانستم بدون ترس زندگی کنم. من حقی نداشتم. تمام مدت از این مورد ترس داشتم زمانی که من در خانه نیستم، به منزل من بیآیند و مواد غذایی را با سمی آلوده کنند. من از اینکه مسموم شوم ترس داشتم. هر وقت چیزی را برای خوردن یا نوشیدن از یخچال برمیداشتم می ترسیدم که مسموم شوم و بعد آن ها می گفتند که من خودم را مسموم کردم. من بار این گونه اخبار را شنیده بودم که شخصی خود را در خانه مسموم کرده است. این صحنه سازی از خودکشی ها بار ها اتفاق افتاده بود. من مطمئن بودم که آن ها این کار ( مسموم کردن ) را با من خواهند کرد. هیچ چیز حقیقی دیگر وجود نداشت. من سایه تمام اشیاء را در خانه مشاهده می کردم، تعقیب در تمام این اشیاء پنهان شده بود و احتیاجی نبود که آن ها در منزل من باشند. بعضی اوقات با خودم فکر می کردم که می بایست بدین گونه اتفاقات توجه ای نکرد، اما امکان آن نبود. وقتی به منزل می آمدم اول تمام خانه را جستجو می کردم. بطور قطع آنها هم می خواستند که من اول خانه را جستجو کنم. این یک جنگ روانی با من بود و آنها خوب، بطور حرفه ای، تعلیمات روانشناسی را فرا گرفته بودند. آنها به درستی می دانستند که چگونه میتوان تاثیرگذاری کرد.
قطعه شعری از، هرتا مولر :
” اینجا باد می وزد
آنجا ناقوس آویزان است
اینجا جنازه روی زمین است
آنجا جوراب یخ می زند
اینجا در غژغژ میکند
آنجا دندان درد میکند
اینجا پوست شل و ول شده
آنجا خروس نمی خواند “