هانا آرنت ( Hannah Arendt) در رابطه با فلسفه سیاسی اشاره می کند که تفکر سیاسی در غرب با پلاتون و ارسطو شروع و با مارکس و انگلس خاتمه یافت (۱). آرنت برای اثبات این نظریه خود سه دلیل ارائه می دهد: “ به عقیده مارکس کار موجودیت انسان را تعیین می کند و در صورتی که خواسته فیلسوفان دوره باستان از انسان برعکس کار نکردن و مشغول کردن خود با مسائل فلسفی و سیاسی بود.
برای مارکس نزاع و اختلافات بین انسان ها بوسیله زور و قدرت ( مبارزات طبقاتی ) حل و منتفی می شود و در دوره باستان بیشتر با بحث و با گفتگو مسائل را بررسی می کردند. مارکس قصد داشت فلسفه ( تفکر ) را از بین ببرد و پراکسیس اجتماعی را جایگزین آن کند و در صورتیکه از پلاتون تا هگل فلسفه در تضاد و در مقابل واقعیت های دنیای مادی قرار داشت”. مارکس در کتاب ” ایده ئولوژی آلمانی “ تئوری تاریخی خود، تئوری ماتریالیستی تاریخی، را ارائه می کند. این اثر در سال ۱۸۴۵ نوشته شد، اما قسمتی از این مبحث در ‘مانیفست’ نیز درج شده است.” ایدئولوژی آلمانی” در واقع تسویه حساب با فلسفه، بخصوص برخوردی انتقادی با هگلی های جوان ( نو )، با فویرباخ و با جامعه آلمان سال ۱۸۴۰ است. مارکس در این اثر فلسفه نظری ( spekulativ) هگل را رد و واکنش عملی، اجتماعی ( رفتار و یا عکس العمل ماتریالیستی ) را جایگزین فلسفه و تفکر می کند ( انسان شناسی ماتریالیستی ). در این بینش تکامل و پیشرفت نیروهای مولده حرکت تاریخ را تعیین می کنتد و در واقع این تکنیک و تولید است که تاریخ را به پیش می برند و نه ایده، یا تفکر انسان که اختراعات و نو آوری ها را خلق می کنند.” ایده ئولوژی آلمانی “ اشاره می کند که :” تصور، تفکر، اخلاق، قانون و سیاست نتیجه عکس العمل و یا رفتار اجتماعی ( مادی ) انسان ها است. آگاهی انسان چیزی نیست به جز هستی آگاه و هستی یعنی روند زندگی. متافزیک، مذهب و دیگر ایدئولوژی ها برای خود مستقل نیستند و یک تاریخ جداگانه نیز ندارند و با تغییر زندگی مادی ( تولیدی ) انسان ها این ایده ئولوژی ها و ایده ها نیز تغییر می کنند. آگاهی زندگی انسان را تعیین نمی کند، بلکه زندگی ( کار ) آگاهی فرد را به وجود می آورند.“(2) . طبق تئوری مارکس می بایست نخست شرائط تولیدی (شرائط مالکیت بر ابزار تولید ) را دچار دگرگونی ساخت و نه تفکر و ایده انسان ها را. بر طبق همین نظریه مارکس کمونیست های روسی در انقلاب ۱۹۱۷ پس از انکه با زور به قدرت رسیدند و پس از سلب مالکیت در روستا ها و صنعتی کردن جامعه با ترور انقلابی سعی کردند آگاهی شهروندان را تغییر دهند. تز 11 مارکس علیه فویرباخ که فیلسوفان دنیا را به نوع های مختلف تفسیر کردند، اما مهم تغییر دنیا است نه تفسیر آن نشان دهنده ارجعیت پراکسیس اجتماعی بر تفکر و تعمق ( تفسیر ) است. در نوشته های مارکس مبحثی بنام فلسفه سیاسی مشاهده نمی شود، بلکه مارکس بیشتر به واکنش و رفتار افراد در رابطه با ابزار تولید اشاره کرده است. مارکس تحقیقات خود را متمرکز بر تولید و جنگ طبقاتی کرد و معیار های دموکراسی را نادیده گرفت. دولت در فلسفه مارکس خلاصه می شود به یک دستگاه تولیدی و تئوری، ایده و یا بحث در مورد ساختار سیاسی دولت نیز تبدیل می گردند به به یک مقوله اقتصادی. عملکرد اجتماعی افراد برای مارکس یعنی سر و کار داشتن با ابزار تولید. برخلاف جامعه شناس فرانسوی امیل درک هایم (Emil Durkheim ) که پراکسیس اجتماعی افراد را در رابطه با استاندارد ها و نهاد های اجتماعی مورد مطالعه قرار داده و ماکس وبر ( Max Weber ) جامعه شناس آلمانی که عملکرد انسان ها را به عملکرد های ارزشی، منطقی، سنتی و احساسی ( هیجانی ) تقسیم کرد. مارکس یک تئوری در رابطه با عملکرد انسان ها ارائه نداده است. در “ ایده ئولوژی آلمانی ” واژه ” رفتار ماتریالیستی” مورد استفاده قرار گرفته است و نه عملکرد. برای تحقق بخشیدن به یک عملکرد اجتماعی، آنطور که ماکس وبر مطرح کرده است، یک ایده ( منطقی )، یا یک برنامه با هدف و با منظور لازم است، در صورتیکه برای یک زندگی معمولی و رفع مایحتاج اولیه ( غذا خوردن و تولید مثل )، آنطور که مارکس مد نظر داشت “ رفتار ماتریالیستی “ کافی است.
(1) Hannah Arent. Zwischen Vergangenheit und Zukunft. München, S. 23
(2) Marx/Engels: Die deutsche Ideologie, MEW Bd. 3 S.27
خیلی ممنونم بابت مقالاتی ک میذارین،من تازه با سایتتون اشنا شدم…امیدوارم پیروز و سرفراز باشید.