اسناد تاریخی خبر می دهند که در دوران باستان نقاشی بر چوب بسیار رایج و متداول بوده است . اما چون چوب در مقابل عوامل طبیعی کم مقاوم است بیشتر این تصاویر چوبی از بین رفته اند. یک استثناء نقاشی چوبی از دروه باستان قبر ” تومول * ” در استان افیون ( Afyon ) در ترکیه است. این آرامگاه از چوب حدود ۲۴۰۰ سال پیش بنا گردیده است و معماری آن صدمه زیادی هم ندیده است.
“300 “
لئونیداس
خشایارشا گروه ی را به نزد Leonidas پادشاه اشپارتا می فرستد و از او می خواهد که تسلیم شود. پادشاه اشپارتا این تقاضای خشایارشا را رد و به نمایندگان ایرانیان می گوید: حتا آتنی ها حاضر نشدن خشایارشا را به بعنوان پادشاه خود قبول کنند ” و اگر این بچه باز های آتنی تسلیم نشدند…..”. Leonidas بعد از به مسخره گرفتن آتنی ها دستور قتل نمایندگان خشایارشا را می دهد.
نماینده ایرانیان پس از شنیدن این دستور به پادشاه اشپارتا تذکر می دهد “این ( دستور قتل ) بی عقلی و دیوانگی محض است” Leonidas در جواب می گوید “این اشپارتا است “.
جامعه شناس آلمانی ماکس وبر و تاریخ شناس سویسی بورک هارد هر دو بر این نظر بودند که اگر ایرانیان در جنگ با یونانیان پیروز می شدند تاریخ اروپا مسیر دیگری را انتخاب می کرد و تمدن امروز غرب میسر نمی شد. بدین معنا که پیروزی یونان بر ایران پیروزی تمدن بر بربریت بود. همین پیام را نیز فیلم ۳۰۰ به تماشاگر می رساند که ۳۰۰ قهرمان از اشپارتا که جان خود را در جنگ با ایرانیان از دست دادند با نشان دادن انضباط ، اطاعت و شجاعت آن وضعیت روحی را برای یونانیان بوجود آوردند که بتوانند مدتی بعد ارتش خشایارشا را شکست بدهند. فیلم ۳۰۰ این توهم را اشاعه داده است که دموکراتی امروز اروپا مدیون آن ۳۰۰ اشپارتای است. اما بنقل از فیلم خیانت یک اشپارتی باعث پیروزی ایرانیان گردید. اما خائن قبل از خیانت از پادشاه اشپارتا Leonidas تقاضای خدمت در ارتش را کرده بود که مورد قبول واقع نشد. پادشاه اشپارتا بعلت قوز داشتن فرد خائن از پذیرفتن او در ارتش خودداری کرده بود. جامعه اشپارتا شهروندانی را که نقص عضو داشتند از خود ترد می کرد. تکبر و نخوت قوم اشپارتا که خود را آقای جهان می دانست و بوئی از انسانیت نبرده بود سرنوشت جنگ 300 نفر اشپارتی با ایران را تعیین کرد. ( در صورت پذیرفتن فرد قوز دار در ارتش خیانت به اشپارتا نمی شد ،ایرانیان پیروز نمی گردیدند و آن شرائط روحی مناسبی که یونانیان بعد از شکست اشپارتا در Thermopylen بدان دست یافتند که بوسیله آن توانستند ارتش خشایارشا را شکست بدهند نیر بوجود نمی آمد !!) بدین ترتیب منشاء اروپای آزاد و دموکرات امروز روح آزادمنشانه اشپارتانان نبود ، بلکه خصلت های غیر هومانیستی و عدم توانایی دست یافتن آن ها به یک منطق انسانی که شهروندان ناقص را به حاشیه جامعه می راند. اشپارتا شهروندان خود را انتخاب می نمود و هر فردی که ایده آل های آن ها را برآورد نمی کرد از حق زندگی محروم می گردید. بی جهت نبود که برای آدرنو فاشیسم قرن ۲۰ یک پدیده عصر سرمایه داری نبود ، بلکه ریشه آن را می بایست در جوامع پسا پسا … مدرن جستجو کرد: در اشپارتا
ميشل فوکو ( Michel Foucault)
در باره علل انقلاب ۵۷ ايران کتاب های زيادی به تحرير در آمده اند و دلائل متعددی نيز که باعث سرنگونی حکومت پهلوی گرديد نيز ارائه شده است. جالب ترين نظريه ها را تئوريسين ها چپ بيان کردند که ريشه اين انقلاب را در تضاد مابين امپرياليست و طبقه کارگر و يا بقول خودشان: ديگر “طبقات تحت ستم” می دانند. فوکو و بيشتر پژوهش گران غرب اما نظريه های ديگری در باره اين انقلاب ابراز داشته اند. محققان غربی اهميت زيادی به مسائل سياسی و اقتصادی در دروان حکومت پهلوی نمی دهند و بيشر به جنبه های فرهنگی اين انقلاب می پردازند. فوکو در بحبوحه تظاهرات ضد شاهی در تهران اقامت داشت و در کتاب خود Iraniens خبر می دهد:
“در تمام مدت اقامت ام در تهران حتی يک بار نيز واژه انقلاب را نشنيدم. اما به پنج سوال من چهار بار جواب داده شد: حکومت اسلامی (Le gouvernement islamique ). اينجا انقلابی در جريان نبود که توسط يک گروه پيش آهنگ ( Avantgarde ) برنامه ريزی و يک تشکيلات قوی و مصمم آنرا به مرحله اجرا در آورده باشد. اينجا مذهب بود که بعنوان يک آکتور سياسی انقلاب را رهبری می کرد.” فوکو پس از چند روز اقامت در تهران به ريشه های قوی مذهب و مذهبی بودن مردم ايران پی می برد. نيرو های چپ که در دوران حکومت پهلوی اکثرا در ايران بسر می بردند جامعه خود را نمی شناختند و هنوز هم معتقدند که به آرمان های انقلاب خيانت شده است. فوکو به جنبه های سياسی مذهب در ايران نام سياست روحانی می دهد (spiritualite politique ).
یک شمشیر از دوره ساسانیان
یک شمشیر تزئین شده با غلاف از اواخر دوران ساسانیان در موزه چاقو و شمشیر در شهر Solingen ( آلمان ) که برای اولین بار در سال 2005 به معرض نمایش گذاشته شد.
این شمشیر در سال 1965 از عتیقه فروشان خریداری و در موزه Römisch – Germanische در شهر Mainz در آلمان ترمیم گردید. محل یافت این شمشیر ( 88,5 cm ) در ایران قید نشده است.
سرباز هخامنشی
جنگجوی ایرانی با لباس و سپری که نمادهای هخامنشیان را نشان می دهد در نبرد با یک سرباز یونانی که برهنه است .
مجسمه های سفید ( مرمر ) از دوره باستان که امروز در موزه ها قابل دیدن هستند ، به عقیده بعضی از باستان شناسان ، رنگی بودند. رنگ های این مجسمه ها اما به مرور زمان کم رنگ تر و در نهایت به طور کامل بی رنگ و ناپدید شدند. در سال ۱۸۸۷ باستان شناسان در شهر زیدن ( Sidon) در لبنان یک قبر از مرمر را پیدا می کنند که هنوز رنگ های خود را حفظ کرده بود. این فبر از مرمر متعلق به پادشاه زیدن ( Abdalonymos) است . این پادشاه زیدن به کمک اسکندر در سال 332 قبل از میلاد به قدرت می رسد و فرهنگ یونانی را نیز در این منطقه اشاعه می دهد. شاید به علت قدردانی از اسکندر این فبر با نقاشی های از جنگ ایرانیان با یونانیان تزئین شده است و به همین علت نیز به قبر اسکندر شهرت یافته است. در بدنه این مقبره از مرمر صحنه های شکار شیر و پلنگ توسط یونانیان و یونانیانی که لباس های ایرانی بر تن دارند و همچنین یک سوارکار یونانی دیده می شوند که با نیزه خود یک ایرانی را به قتل می رساند. باستان شناسان معتقدند که این سواره نظام اسکندر است. نقاش قبر پادشاه زیدن ایده آل برهنگی یونانیان را به تصویر درآورده است و همچنین با نماد های هخامنشیان در تخت جمشید نیز آشنایی داشته است ( سپر سرباز ایرانی با نقاشی از تالار پذیرایی پادشاهان هخامنشی)
دادگاه ساحران
( Witch trial )
Anna Göldi آخرین زنی بود که در سال ۱۷۸۲ ، ۱۰ سال قبل از انقلاب فرانسه ، در سوئیس در زیر شکنجه مجبور گردید به جادوگری اعتراف کند و در یک شورای پروتستانی ( دادگاه مسیحی ) به مرگ محکوم شد. جلاد با شمشیر گردن این زن بی گناه را از تن جدا کرد
فیلسوف مدرن: کانت ، یا هگل
کدام فیلسوف پایه گذار فلسفه مدرن است؟ هگل، یا کانت. فیلسوف آلمانی هابرماس معتقد است که هگل فیلسوف مدرن است و استاد دانشگاه فلسفه در دانشگاه برلین شندل باخ ( Schnädelbach ) کانت را تئوریسین فلسفه مدرن معرفی می کند. در اینجا به طور مختصر نظر این دو فیلسوف ( هابرماس و شندل باخ) مطرح می شوند: نخست کانت:
کانت (Kant)
کانت در مقدمه چاپ دوم “ ا نتقاد بر خرد ناب ” اشاره می کند که: ” من زمانی می توانم ایمان داشته باشم که از دانش خود صرف نظر کنم ” و خدای کانت، به نقل از فیلسوف آلمانی فیشته ( Fichte) ، اخلاق است که معیار های آن بوسیله خرد انسان تعیین می گردند و اساس نظم دنیا را نیز، به عقیده کانت، می بایست همین ارزش های اخلاقی بسازند
فیلسوف قرن گذشته آلمان ارنست بلوخ به طنز اشاره می کند که فقط نظریات هگل و کارل مای ( کارل مای – نویسنده قرن ۱۹ آلمانی که با نوشتن داستان سرخ پوست Winnetou شهرت جهانی کسب نمود) حائز اهمیت هستند و دیگر تفکرات فلسفی آمیخته های از افکار این دو (هگل و کارل مای) هستند. فیلسوف و استاد فلسفه در دانشگاه برلین شندلباخ اما به طور جدی این نظریه را بیان می کند که در علم فلسفه فقط پیروان عقاید فلسفی هگل و کانت باید جدی گرفته شوند و سایر فیلسوفان مبحث مهمی برای مطرح کردن در امور فلسفه ندارند. اما استاد دانشگاه برلین سوال می کند که پیروان فلسفه هگل کجا هستند. مارکسیست ها که آخرین تایید کندگان نظریه هگل بودند، بعد از شکست سوسیالیسم در اروپای شرقی ، ناپدید شدند و دیگر حرفی نیز برای گفتن ندارند. با وجود اینکه هنوز فلسفه هگل در دانشگاها مورد بحث است ، اما در واقع کسی دیگر این ادعا را ندارد که نظریات این فیلسوف نیز درست هستند و حتی بیشتر طرف داران هگل نیز به فلسفه کانت پیوستند. در تقسیم بندی فلسفی شندل باخ در واقع فقط پیروان کانت در صحنه فلسفه باقی مانده اند. این به این علت است که تمام منتقدان کانت می بایست نخست نظریات فلسفی این فیلسوف را رد ، به آن انتقاد کنند. اما انتقاد ، یا رد فلسفه کانت کار ساده ای نبود و نیست و به همین علت نیز به طور کلی بحث در باره کانت در قرن ۱۹ در اطریش و اسپانیا ممنوع گردید. شندل باخ تاریخ فلسفه را به دو دوره تقسیم می کند: دوره قبل و بعد از کانت. دلائل این تقسیم بندی به عقیده شندل باخ گوناگون هستند. یکی از این دلائل این است که دکارت ،فیلسوف عصر جدید، دو ادعا را مطرح نمود : نخست اینکه فلسفه می بایست به طور کامل علمی گردد و دوم ،با در نظر گرفتن جو دوران روشنگری و آگاهی فرد از خود، دکارت مطمئن بود که با روش علمی امکان اینکه فرد به حقیقت امر و واقعیت دست یابد زیاد است. طبق این نظریه دکارت پایه های علمی بودن پدیده ها را هندسه اقلیدس ( اثبات فرضیه ) و یا اثبات بر اساس اصل بدیهی ( Axiom ) و تعریف باید تشکیل بدهند. اما خیلی زود متفکران دوره روشنگری متوجه گردیدند که نخست خود می بایست آگاه و روشن شوند، چرا که با عینیت گری ، واقعیت نگری و به طور کلی تنها با خرد ، آنطور که دکارت بیان کرده بود، نمی توان به حقیقت دست یافت. کانت مرز و ناتوانی خرد برای شناخت واقعیت و حقیقت را نشان داد. کانت تاکید کرد که با خرد و عقل امکان پی بردن بخصوص به صحت درستی مسائل مربوط به الهیات ( اثبات خدا ) وجود ندارد. آن خردی که در عصر روشنگری روشنگران به آن اعتقاد داشتند و تاکید می کردند که به وسیله آن ( به وسیله خرد) فرد می تواند به شناخت دنیا خارج و و اقعیت امر دست مورد انتقاد کانت قرار گرفت. نام اثر مهم کانت را نیز می بایست در همین رابطه مورد توجه قرار داد: ” انتقاد به خرد ناب ” – ناب به این علت که این خرد برای شناخت حقیقت مستقل و بدون استفاده از اسلوب تحقیقات تجربی عمل می کند. لغت آلمانی ” rein ” که در ترجمه فارسی معادل “ ناب ” را برای آن در نظر گرفتند معنی “ خالص ” هم می دهد: خرد خالص ( جدا) از روش تجربی . آن مناظره ای که بین پیروان فلسفه تجربی ( Empirismus ۱ ) و فلسفه خرد گرانه ( ۲ Rationalismus ) به وقوع پیوست برای کانت چیزی نبود به جز مشاجره بین جزم اندیشی ( Dogmatismus ) و شک گرایی ( Skeptizismus ) که در واقع بازتاب بحران فلسفی در عصر روشنگری بود. کانت به درستی این بحران را شناخت و این نظریه را بیان کرد که فقط یک راه حل انتقادی به هر دو روش می تواند این مشکل فلسفی ( شناخت حقیقت ) را کند. به عقیده شندلباخ و با در نظر گرفتن اثر کانت ” انتقاد بر خرد ناب ” روشنگری ( آگاه کردن ) بدون علم امکان پذیر نیست و از طرف دیگر روشنگری نیز تنها توسط علم و بدون یک نظر انتقادی به این علم نیز راه حلی را نشان نمی دهد. کانت نخست به عنوان یک تئوریسین مسائل علمی شناخته شده بود و مدت زمانی به طول انجامید که دنیای خارج متوجه گردید که این فیلسوف همچنین معتقد به متافیزیک نیز هست. کانت مقوله های علمی را از متافیزیک جدا نمی دانست. در مرحله اول برای کانت مسائل متافیزیکی مهم بودند و خود این عقیده را ابراز کرد که متافیزیک نه فقط سرنوشت من است، بلکه من عاشق آن نیز هستم. اما کانت قصد داشت متافیزیک را به عنوان علم معرفی کند و معتقد بود که امکان دست یابی به واقعیت ها تنها بوسیله روش متد تجربی میسر نیست. این به این دلیل که صحت یک گفته و یا نظری که به کمک روش تجربی امروز به اثبات رسیده شاید فردا رد شود. انقلابی بودن مسئله متافیزیک در فلسفه کانت را می بایست در این امر جستجو نمود که این متافیزیک بدون اینکه رابطه ای با خدا بر قرار کند نیز از معتبر است. متافیزیک کانت برای پیروان متافیزیک سنتی غیر قابل تصور بود که با این متافیزیک از یک طرف نتوان وجود خدا را اثبات نمود و از طرف دیگر منطقی نیز هم باشد. موضوع مباحث الهیات فقط در مورد مذهب صورت نمی گیرند، بلکه وجود خدا به عنوان یک پدیده قطعی و ثابت شده اساس بحث های الهیات را تشکیل می دهند. متافیزیک سنتی فقط در رابطه با امکان اثبات یک مرجع الهی مورد قبول پیروان این روش است. اما متافیزیک کانت صحت و درستی خود را فقط در رابطه با خرد انسانی و نه در رابطه با یک مرجع ماوراء طبیعی ( متافیزیکی ) به اثبات می رساند. فلسفه ایده آلیستی آلمان نیز نتوانست خدشه ای به درستی متافیزیک کانت وارد کند. هگل به متافیزیک کانت انتقاد و اشاره می کند که این متافیزیک مانند یک معبدی است که در آنجا از تقدس نشانی بر جای نمانده است. کانت به طور حتم فیلسوف کلاسیک مدرن است، کلاسیک به این معنا که تئوری قدیمی نمی شود و همیشه باب روز هستند. به طور مثال پلاتون یک فیلسوف به معنای کلاسیک است که پس از ۲۴۰۰ سال هنوز در مورد این فیلسوف یونانی بحث و گفتگو می شود، بعد از پلاتون ما به مفهوم فلسفه، به تفکر فلسفی دست یافتیم، . اما سرآغاز فرهنگ مدرن فلسفه کانت است. فرهنگ مدرن سه خصوصیت، ویژگی دارد که در فلسفه کانت مورد توجه قرار گرفته اند : خرد و تفکر کامل (Reflection) ، دنیوی بودن ( profane ) کثرت گرایی ( pluralism )
خرد و تفکر کامل: بشر از زمان پیدایش موجودی فرهنگی به شمار می آمد، اما برای مدت زمانی طولانی خود شناختی از این فرهنگ نداشتند. بشر زمانی از این فرهنگ آگاه گردید که به تفاوت خود با طبیعت پی برد و خود را به عنوان یک پدیده فرهنگی درک کرد. این آگاهی از فرهنگ را بشر فقط با اندیشه و تفکر به دست آورد. اما آن فرهنگی کاملا اندیشه ای (reflexive) است که به پدیده های که خارج از دسترس انسان ها ( پدیده های ماوراء طبیعی مانند خدایان ،ارواح و یا طبیعت) است اتکاء نداشته باشد. پیدایش فرهنگ های مدرن در رابطه با خرد شهروندان و نه با نیروهای متافیزیکی قرار دارند و بالا ترین مرجع برای این فرهنگ نیز همین افراد هستند، افرادی که از تعمق و تفکر خود استفاده می کنند. فلسفه عصر جدید با دکارت پا بر عرصه حیات گذاشت، در این فلسفه شخص به آن درجه از آگاهی رسیده است که ادعا می کند: “ من فکر می کنم پس من هستم ”. با این گفته دکارت چهار چوب و یا مکان فلسفه جدید تعیین می گردد و فرهنگ مدرن نیز خود را در این فلسفه باز می یآبد : فلسفه subjectivity . از این پس آگاهی فردی ( individuall) که می توانست بر ضد تمام معیار های قابل قبول همگان ( Common Sense ) نیز باشد دیگر خطری برای جامعه محسوب نمی گردید. اما چرا اینکه فرد به تفکر خود مراجعه نمود ، به عقیده دکارت، شک و تردید فرد به افکار عمومی بود. فرد تصمیم گرفت که خود به صحت پدیده ها دست یابد. در فلسفه subjectivity آگاهی و شناخت فرد استقلال خود را بدست آوردند. این شناخت و دانش فرد دیگر از سنت ها تبعیت نمی کردند ،انتقادی بودند، تحت نفوذ قدرت قرار نداشتد و مستقل گردیدند: استقلال در تفکر و عمل. اما کانت، ،بر خلاف پیروان مکتب خردگرایی (دکارت) که معتقدند خرد در ذات و طبیعت انسان موجود است و انسان با خرد خود قادر به شناخت واقعیت ها نیز هست نبود. به نظر کانت برای شناخت واقعیت ها می بایست هم از متد فلسفه خردگرایی و هم از فلسفه تجربی استفاده شود. به همین علت کانت این نظریه را رد کرد که انسان فقط با خرد خود قادر به شناخت پدیده ها ی است که در ماوراء (پشت) فیزیک (physik – علم طبیعت) قرار دارند.
دنیوی بودن: فرهنگ های که با خرد و تعمق شکل گرفته اند دنیوی هم هستند. دنیوی یعنی از تقدس جدا بودن و خصلت تمام فرهنگ های مدرن دنیوی بودن آنها است. در فرهنگ دنیوی قدرت سیاسی عنایتی از طرف خدا نیست ، بلکه شهروندان سیاست را تعیین می کنند. قوانین و حقوق احکام شهروندان دیگر خدایی نیستند ، بلکه از طرف افراد تنظیم می گردند و قابل تغییر اند. مذهب نیز یک امر خصوصی شهروندان است. در فلسفه کانت خرد انتقادی نیز دنیوی است و دیگر آن خردی که قرون وسطی مبداء آنرا در وجود خدا مشخص کرده بود ( خرد الهی ) قابل قبول نیست. اما این استقلال خرد انتقادی از دنیای تقدس مشکلاتی را نیز بوجود می آورد. کانت انتقاد از خرد توسط خرد را به یک دادگاه تشبیه کرد که در آن خرد هم نقش متهم، شاکی، وکیل مدافع و هم قاضی را به عهده می گیرد و هیچ مرجع خارجی نمی تواند در این دادگاه شرکت و نظریه خود را ابراز کند. بدین ترتیب فقط واقعیتی واقعیت است که فرد خود و بدون واسطه به آن دست یافته باشد. فرد دوره روشنگری ناگهان بدون اتکاء گردید. خرد در فلسفه قبل از کانت متکی به یک مرجع متافیزیکی ( خدا ) بود که وجود آنرا نمی توانستند ثابت کنند اما بدان ایمان داشتند. کانت اشاره می کند که بطور کلی امکان اثبات خدا وجود ندارد و بدین ترتیب بنیاد دنیای قرون وسطا که با توسل به خرد نابی که معتقد بود در اختیار دارد و بوسیله آن میتواند به وجود خدا پی ببرد به لرزه در آمد. بعد از کانت فقط خرد فرد معیار است، خردی که مرتب در دادگاهی که خود تمام مراجع صلاحیت را در اختیار دارد از خود انتقاد می کند: ” انتقاد به خرد ناب”
کثرت گرایی : فرهنگ های اندیشه ای (reflexive) نه فقط دنیوی اند بلکه کثرت گرا نیز هستند. اگر روابط و به طور کلی نحو زندگی افراد با یک دیگر را آن روابط فرهنگی تعیین می کند که بدون دستورات الهی تنظیم گردیده اند، پس راه دیگری وجود ندارد به جز اینکه انسان ها معیار های عمل کرد و بینش اجتماعی خود را خود مشخص کنند و مسئولیت آن را نیز به عهده بگیرند. اما چون معیارها و ارزش های فرهنگی متعدد و فاقد یک مرکزیت واحد هستند ،امکان تنش ابین آن ها نیز وجود دارد. کانت اولین فیلسوف مدرن است که تاکید به استقلال و متفاوت بودن فرهنگ ها دارد. ماکس وبر بعنوان یک پیرو فلسفه کانت به Polytheism ارزش ها در جامعه مدرن اشاره می کند. در فلسفه هگل کلیت حقیقی و درست است و اساس تمام بینش ها توتالیتاریسم نیز بر پایه یک کلیت و یا یک ارزش مطلق قرار دارند ( ایدئولوژی سوسیالیسم یا فاشیسم ). اما پایه های یک جامعه آزاد و مدرن بر ارزش های اجتماعی مختلف و متفاوت شهروندان استوار است. حکم اخلاقی کانت از “ categorical imperative ” تاکید به زندگی آزاد دارد و فرد را نیز موظف می کند که به آزادی دیگران احترام بگذارد. هگل و به طور کلی رمانتیک ها معتقد به آشتی هستند و کانت معتقد به صلح است.
هگل ( Hegel )
هابرماس در دوازده جلسه در دانشگاه فرانکفورت نظر خود را در باره فلسفه مدرن تحت عنوان ” گفتمان در مورد فلسفه مدرن ” بیان نمود و دو جلسه از این دوازده درس نظری را به هگل و رابطه فلسفه این فیلسوف با مدرن اختصاص داد. هابرماس در جلسه اول سمینار ، قبل از اینکه به فلسفه هگل بپردازد ، به آن شرایط زندگی، مدل و فرم جامعه و ساختار فکری اشاره کرد که ماکس وبر با واژه “غرب عقلایی” آنرا توصیف کرده است. وبر سیستم کاپتالیسم را در نظر داشت ، سیستمی بوروکراتیک با نهاد های که به طور عقلایی عمل می کنند. اما نخست روشن نیست که چرا هابرماس به جای اینکه در باره فلسفه هگل و مدرنیته صحبت کند تئوری ماکس وبر را مورد بررسی قرار می دهد. وبر رفرماسیون و ”جادو زدایی” را سر آغاز مدرنیته می داند. اما بازتاب رفرماسیون ، جادو زدایی ، روشنگری و آزادی های فردی در فلسفه قرن ۱۷ و ۱۸ اروپا مشاهده می شود، در فلسفه تجربی انگلستان و یا در فلسفه Transzenental کانت. دو باره این سوال مطرح است که چرا هابرماس هگل را بنیان گذار فلسفه مدرن می داند ؟ . با رفرم های مذهبی (رفرماسیون) ، به نظر هگل، دنیای مسیحیت مشروعیت خود را از دست داد و با از بین رفتن این نیروی مذهبی انسان ها ناگهان نه فقط خود را تنها، از هم گسیخته و بدون هدف یافتند، بلکه غریب بودن خود در این دنیا را نیز احساس کردند. هابرماس معتقد است که هگل اولین فیلسوفی است که متوجه این بحران روحی انسان مدرن گردید و آنرا درک کرد. هابرماس ادامه می دهد که هگل با فلسفه خود راه حلی برای رفع این بحران ارائه می دهد. هگل اشاره می کند که فلسفه قرن ۱۸ گسیختگی و احساس غربت افراد را حتی تشدید کرده است. برای هگل متفکران عصر نو ، از دکارت تا کانت و فیشته، همگی از پایه گذاران فلسفه ذهنی ( subject-philosophy) و یا فلسفه تعمقی (Reflection-philosophy) بودند. شک و تردید دکارت به واقعیات اساس متافیزیک فلسفه یونان و فرون وسطی را تکان داد ، نظم دنیا جدید و فلسفه نمی توانست دیگر بر پایه های مقدس دوران گذشته استوار باشد. ذهن انسان مدرن به واقعیت آنطور که مشاهده می گردید شک کرد و به جای اینکه بدون تعمق عینیات دنیای خارج را بپذیرد از ذهن خود کمک گرفت و به اصطلاح آینه ای در مقابل خود قرار داد و انعکاس تفکر خود از دنیای خارج را بررسی نمود – به همین علت نیز واژه Reflection-philosophy. به عقیده هگل فلسفه Reflection-philosophy نتوانسته است فرد و جامعه ( کلیت) ، عین و ذهن ( subject-object) و فرد و دولت را با یک دیگر آشتی بدهد و در نهایت ذهنیت بر عینیت برتری می یابد . هابرماس با تایید نظریه هگل اضافه می کند که subject-philosophy با قدرت ذهنی خود توانست مذهب را حاشیه نشین و فردیت را تقویت کند ، اما خرد ( ذهن ) نتوانست جای نیروی همبستگی که مذهب بانی آن بود بگیرد . به زبان دیگر مذهب در قرون وسطی روابط بین انسان ها را تنظیم و آنها را با یک دیگر متحد می کرد، اما خرد مذهب را به کنار زد و نتوانست همبستگی جدیدی را در جامعه عملی کند. خرد نه تنها انسان ها را با یک دیگر متحد نکرد بلکه در مقوله های شناخت نیز سبب دوگانگی شد: دوگانگی بین خرد و تجربه ، فهم و خرد (کانت). هابرماس در درس نظری دانشگاه فرانکفورت اشاره می کند که مدرن موجب بروز شکافی در هستی و جوهر فرد شده است ( فرد از خود جدا و با خود بیگانه گردید ). به عقیده هابرماس subject-philosophy کانت نمی تواند تضادی که فرد در خود احساس می کند بر طرف نماید. اما به نظر هگل نه هنر و نه مذهب قادرند دیگر یگانگی فرد با خود را دوباره در جامعه مدرن بوجود بیآورند و به همین علت هدف هگل دست یافتن به خردی است که به وسیله آن فرد بتواند بیگانکی و جدا بودن از خود را درمان کند. فرد می بایست در یک روند طولانی تفکری به این خرد که هگل آنرا خرد مطلق ( ۳ absolutely mind ) می نامد دست یابد و از خود آگاه گردد. هابرماس اضافه می کند که خرد مطلق هگل خود را در دولت نشان می دهد و اگر ، به عقیده هگل ،این دولت چیزی نیست به جز خرد مطلق. پس دیگر جای برای انتقاد در جامعه هگلی باقی نمی ماند ( به خرد مطلق نمی شود انتقاد کرد). پیروان فلسفه هگل در قرن ۱۹،هگلی های چپ – مارکس ، فویرباخ و هگلی های راست از این خرد مطلق هگل فاصله گرفتند. مارکس با قبول کردن چهارچوب فکری هگل ( متد دیالکتیکی هگل ) مسئله پراکسیس اجتماعی را مقدم تر بر خرد مطلق می داند. نیچه نیز تردید داشت به subject-philosophy کانت ، اما او، به عقیده هابرماس، از لوکوموتیو خرد هگل پیاده شد و راه ضد مدرن به پیش گرفت. هابرماس حتی پیروان هگل در قرن ۲۰ را نیز شناسایی می کند: آدرونو و لوکاچ از هگلی های چپ ( مارکسیست های وبری )، Ritter و Lübbe از هگلی های راست و هایدگر از ضد مدرن های نیچه ای.
هابرماس مدرن را نه به عنوان یک دانش و یا آگاهی از دنیا که به هدف خود رسید و خاتمه یافته است ارزیابی می کند، بلکه مدرن به عنوان یک طرح، پروژه ،یا صحیح تر یک روند گفتمانی ( discourse)
برای هابرماس فلسفه آشتی گرایی هگل جواب مدرن است و نه فلسفه ذهنی subject-philosophy صلح جویانه کانت که شک دارد به توانائی قدرت شناخت فرد.
مدرن برای هابرمس یعنی تفاهم و توافق شهروندان با یک دیگر.
۱-تجربه گرایی، شیوه تجربی که معتقد است که منشاء دانستن، شناخت و معرفت انسان ها در مشاهده و تجربه و نه عقل و خرد قرار دارد. متافیزیک بر عکس تجربه گرایی منشاء شناخت را نه تجربه و مشاهده ،بلکه در خرد و عقل تعیین می کند. ۲- عقلایی ،فهم و ادراک ، طرز فکری را بیان می کند که بر طبق آن نظم دنیا را منطق و عقل تعیین می کنند. جمله معروف دکارت “من فکر می کنم ،پس من هستم” بیانگر این مکتب است.
3 – استاد دانشگاه برلین شندلباخ معتقد است که واژه mind در فلسفه هگل مفهوم فرهنگ را می دهد، اما این واژه به معنی دانش و اندیشه هم است.
Herbert Schnädelbach: wir Kantianer (6/2005) Deutschs Zeitschrift für Philosophie Jürgen Habermas . Der philosophische Diskurs der Moderne. Zwölf Vorlesungen,1985 –
نیچه
“ life can only be justified as an aesthetic phenomenon ”
در رده بندی فلسفه هگل مقوله هنر ( زيبایی ) در مرتبه ی پائين تری از مذهب و فلسفه قرار دارد. به عقيده هگل شناخت دنيا و دست يابی به حقيقت نخست توسط هنر (در يونان قديم ) امکان پذير بود ، اما خيلی زود هنر جای خود را به مذهب داد و در آخر نه هنر و نه مذهب , بلکه فقط به بوسيله علم فلسفه است که می شود جهان را شناخت. برای هگل هنر و زيبایی با گذشت عصر کلاسيک در يونان قديم ديگر مفهوم و معنی خود را از دست داده است و نه فقط حرکت تاريخ در دوره بورژوازی ( سرمایه داری) به اتمام رسيده ،بلکه هنر نيز خيلی زودتر ، يعنی بعد از عصر يونان باستان ديگر تکاملی نداشته.
هگل اضافه می کند که هنری زيباتر از هنر يونان قديم پديدار نگرديد ( مارکس نيز بر همین عقيده است ). اما نيچه در این مورد در قطب مقابل هگل قرار دارد. نیچه هنر و زيبایی را در مرتبه اول و بالا تر از فلسفه قرار می دهد و حتی معتقد است که زندگی فقط به عنوان یک پدیده زيبا شناسی ( نه سياسی و اقتصادی ) باید توجيه و درک شود. ارزش هنر و زيبایی به مراتب بالا تر و معتبر تر از شناخت دنيا و دست يابی به حقيقت توسط علم فلسفه است. تراژدی زندگی نيچه شايد نتيجه همين برداشت از زندگی به معنای زيبایی بود. نيچه فقیرانه در ايتاليا زندگی کرد تا اينکه تعادل روحی خود را از دست داد در تيمارستان بستری شد. اما کدام زندگی با ارزش تر است : سرنوشت زندگی نيچه ، زندگی قهرمانان چارلی چاپلين ، عاقبت زندگی عاشقان شکست خورده ( آنا کارانينا، قهرمان زن تولستوی و يا مادام بواری، قهرمان گوستاو فلوبر که دست به خودکشی زدند) ، زندگی معتادان و روسپيان تنها ( زن و مرد ) که به کنار جامعه رانده شده اند و يا زندگی ” موفق ” يک سياست مدار ، يا يک تاجر ثروتمند؟
Machiavelli
در اوج شکوفائی دوره رنسانس در ايتاليا کشيش ها کاتوليک معشوقه ها و فرزند های متعددی داشتند ، شغل و پست های دولتی به پيروان کليسا واگذار می شد و دين مسيحیت مفهوم و معنی خود را برای شهروندان از دست داده و فقط اسمی از آن باقی مانده بود.
“ ما شهروندان ايتاليا بايد مديون کليسا و کشيش ها باشيم که باعث بی مذهبی و بد شدن ما شدند.” ماکياولی ( Discorsi )
Machiavelli اولين نظريه پرداز عصر جديد است که در اواخر قرن ۱۵ قوانين دنيوی را جايگزين دستور های الهی نمود و بدين ترتيب پايه های افکارهای قرون وسطی متزلزل گرديدند. تئوری سياسی قرون وسطی ايده آليستی بود و بعد از ماکياولی رئاليستی شد. انسان مدرن و منطقی نه در عصر روشنگری بلکه خيلی زودتر يعنی در زمان زندگی ماکياولی پا به عرصه وجود گذاشت ، انسانی که زندگی خود را ديگر به دست نيرو های ماوراء طبيعی نسپرد.
با ماکياولی عقايد مذهبی به خرد مبدل گرديدند و مسئله مليت و ملی گرائی باب روز شد و به همين علت نيز ماکس وبر اشاره می کند که مذهب برای ماکياولی يعنی کشور ايتاليا و برای او مليت مهم تر از مذهب مسيحيت بود. مهم ترين مقوله در تئوری سياسی ماکياولی مقوله قدرت سياسی و حفظ اين قدرت است. ماکياولی حتی پيشنهاد می کند که حکم فرما برای حفظ قدرت می بايست به مسائل اخلاقی زياد توجه نکند.
Perikles
مجسمه Perikles در آتن
پریکلس، فرمانده ارتش و سياستمدار آتنی (93 4- 429 قبل از ميلاد )
”اسم قانون اساسی که ما داریم دموکراتی است ، چرا که دولت ما را اکثريت و نه اقليت تعيين می کند “ – پریکلس
پریکلس يکی از برجسته ترين شخصيت های تاريخی دوران باستان در آتن و پايه گذار اولين سيستم دموکراسی در تاريخ است. پریکلس فرماندهی جنگ را علیه همسايه جنوبی اشپارتا ( Sparta ) که قصد نابودی دموکراسی در آتن را داشتند بعهده داشت. در سال ۴۳۱ قبل از ميلاد پریکلس بر مزار سربازان آتنی که برای دفاع از دموکراسی در آتن در این جنگ کشته شده بودند گفتار مهمی در باره آزادی ايراد کرد که به ” گفتار بر مزار “ در تاريخ ثبت شده است. تتوکودیدس، تاريخ نويس يونانی از اين گفتار پریکلس خبر می دهد. سربازان آتنی که در جنگ با اشپارتا جان خود را از دست دادند در واقع اولين کشته شدگان تاريخ برای دفاع از دموکراسی بشمار می آيند.
پریکلس، به نقل از توکودیدس، گفتار خود را بر مزار سربازان آتنی چنين آغاز می کند:
” مبداء قانون اساسی که ما داريم قوانين بيگانه نيستند و بيشتر ما برای ديگران نمونه هستيم تا ديگران برای ما. قانون اساسی ما نشان دهنده خواسته اکثريت است و به همين علت نيز اين قانون قدرت اکثريت را نمايان می کند. حق تمام شهروندان در مقابل قانون يکسان است و مقام های بلند پايه در اين دولت به يک گروه خاص تعلق ندارند بلکه در اختیار افرادی است که استعداد ها و نبوغ خود را ثابت کرده باشند. همچنين فقر و تنگدستی نیز نبايد سدی باشد برای رسيدن به مقام های دولتی. روابط انسان ها در اين دولت بر پايه احترام متقابل است….. ما از زيبائی لذت می بريم و فکر و خرد ما بيدار و آگاه است و همانطور که ما نگران و مراقب خانه شخصی خود هستیم همانطور نيز از دولت خود پاسداری می کنيم و درست به علت همين دست آورده های دولت آتن است که اين سربازان جان خود را از دست داده اند ، برای دفاع از آزادی و دموکراسی. …. “
اما در اسپارتا شرائط اجتماعی ديگری حکمفرما بود: نبودن آزادی های شخصی و دخالت دولت در امور خانوادگی، کم اهميت دادن به هنر و زيبائی ، به کنار گذاشتن متخصصان از امور دولتی و نظامی کردن تمام امور زندگی. مبارز اين دو دولت يونانی در قرن ۵ قبل از ميلاد در واقع جنگ دموکراسی آتن عليه ديکتاتوری و خود کامگی اشپارتا به شمار می آيد.
با وجود اينکه پلاتون نظر مثبتی به دولت پریکلس نداشت ،اما برای شاعر آلمانی شیلر جنگ بين آتن و اشپارتا جنگی بود بين يک دولت مشروطه ( آتن ) و يک دولت نظامی ( اشپارتا)، جنگ بين انسانيت و وحشيگری. گفتار بر مزار کشته شدگان پریکلس برای اولين بار در تاريخ قوانين و شرائط يک دولت مشروطه و دموکرات را تشريح مي کند که ۲۴۰۰ بعد سرمشق قانون پارلمان اروپا قرار می گيرد. گفتار پریکلس می تواند حتی امروزه نیز الگوی برای شهروند های باشد که برای رسيدن به دموکراسی ، برای دست يابی به يک کشور آزاد و مشروع مبارزه می کنند. در دوران پریکلس نه فقط به حقوق فردی افراد احترام گذاشته می شد ، بلکه دوران پر شکویی نيز برای هنر ، مجسمه سازی و معماری نیز به شمار می آيد.
گفتار گریکلس برای کشته شدگان آتن در جنگ با اشپارتا را می توان در کتاب دوم توکودیدس مطالعه کرد